منه چو ساده دلان دل به کامرانی صبح
کی طی شود به دو دم پیری و جوانی صبح
زمان شادی افلاک را دوامی نیست
به قدر مد شهاب است شادمانی صبح
کند ز باده گران رطل خویش را دل شب
کسی که با خبرست از سبک عنانی صبح
شمرده دار نفس در حریم ساده دلان
که می پرد ز نفس رنگ ارغوانی صبح
سپهر سفله سخی با گشاده رویان است
بود ز خرده انجم گهر فشانی صبح
مشو ز صحبت پیران زنده دل غافل
که نیست یک دو نفس بیش زندگانی صبح
دلت کباب ز خورشید طلعتی نشده است
چه لذت است ترا از نمک فشانی صبح؟
ترا که نیست امیدی به خواب رو صائب
که تلخ کرد مرا خواب، دیده بانی صبح